تمام دیشب بارون شدید می بارید. این نوع باریدن بارون منو مضطرب میکنه. وقتی 8 سالهم بود سه شبانه روز بارون اومد و جوی آب کنار خونه رو تبدیل کرد به رودخونهای خروشان و باعث شد نصفهشب دیوار حیاطمون رو تخریب کنه و به بدنهی خونه بخوره. تموم کوچه تا یک متر آب بود و توی حیاطمون حدود یک متر و نیم آب جمع شده بود... وحشتناک بود. همین پیشزمینه من رو از بارش مداوم بارونِ این شهر میترسونه.
ساعت چهار صبح بود که از صدای شدید بارون از خواب پریدم و با ترس به رودخونهی خروشان کنار خونه نگاه کردم. گوشی رو برداشتم تا بهش پیام بدم و بگم یادته من از بارون شدید میترسیدم؟ بارون شدیده، تو نیستی و تموم ترسهای دنیا تو قلب من جمع شدن. ندادم اما، فکر کردم چه فایده؟ بعد از این یه دنیا ترس دور و بر من رو خواهند گرفت که من نمیتونم به کسی پیام بدم تا دلداریم بده. پس بذار الانم ندم...
ساعت شش و نیم معاون مدرسه زنگ زد و گفت به علت آب گرفتگی معابر همهی مدارس شهر تعطیل هستند، پس من خوابیدم. ساعتها خوابیدم و گذاشتم خوابها منو ببرن. مثل بارون که شهر رو...
گاه نوشت های یک آبی/بنفش...برچسب : نویسنده : iblueviolete بازدید : 62