تابستان 95 را در اتوبوس و فست فود گذراندم. ساعت هفت و نیم/هشت غروب از اتوبوس پیاده می شدم و با کوله -و گاهی چمدان - به نزدیک ترین فست فودِ میدان می رفتم و پیتزا یا چیزبرگر سفارش می دادم و تا حاضر شدن غذا منتظر می ماندم. درحالی که اکثر موارد گوشیم فقط بیست و چند درصد شارژ داشت و هیچ کدام از سه چراغ پاوربانکم روشن نمی شد. تنهایِ تنها روی صندلیِ رو به خیابانِ فست فود می نشستم و به آدمهای خیابان نگاه می کردم تا از وقفه ای که بین سر و صدای اتوبوس و سوت و کوری و خفقان خوابگاه ایجاد کرده بودم نهایت استفاده را بکنم. همان دیدنِ آدمها، همان بودن در جمع بی هیچ تعلق خاطر و یا حتی آشنایی برایم حکم انرژی برای ادامه ی روزهای سخت تابستان پارسال را داشت. می خواهم بگویم گاهی همین صندلی هایی که رویشان بنشینی و به آدمهایی نگاه کنی که هنوز وا نداده اند و راه می روند، عجله می کنند، غر می زنند، تصادف می کنند، داد می زنند یا گاهی پاکت بزرگی خوراکی و جعبه های شیرینی در دست دارند نویدبخشِ زندگی ست.
برچسب : نویسنده : iblueviolete بازدید : 84