روزهای ندیدنش با آرزوی دیدن در عین گذران زندگی عادی می گذرند. زمزمه ی دیدن و ملاقات که می پیچد، شوق دیدنش قلبم را پُر می کند. آنهنگام که می بینمش، آرام ترین، خوشحال ترین و عاشق ترین آدم روی زمینم. جدا که می شویم، یکی دوساعت که می گذرد چیزی شبیه موریانه به جانم می افتد. دلتنگی، دلتنگی و دلتنگی ست که به جانم می افتد. یکی دو هفته که می گذرد، دلتنگی از حد زیاده می شود و آنوقت تا دیدار بعدی سِر می شوم با رویای دوباره دیدن او.
برچسب : نویسنده : iblueviolete بازدید : 77