#نه

ساخت وبلاگ

انگاری یک تکه ی کوچک از آسمان شهر کنده شده باشد که اینطور بی زاویه باران می بارد. اولش آسمان ابری ست، خاکستریِ ملایم، بعد ناگهان صدای چیک چیکِ قطره های آب که به آسفالت می خورند می آید و بعد صدای بارانِ بی امان که روی شیروانی های خانه می رقصد و شُرشُر آب که از لوله های کنار سقف میریزد زمین- اسمشان چیست؟-

یکبار دایی ع می گفت پاییز که می شود مردم شمال افسرده می شوند بسکه باران می آید، باران می آید، باران می آید. من یادم هست بچه که بودیم، تمام هفته به امید جمعه می گذشت، جمعه می رفتیم خانه ی بابابزرگ بازی کنیم، باران می گرفت و القصه حبس می شدیم درون خانه، صورتمان را می چسباندیم به پنجره ی بخار گرفته و منتظر دیدن وانت آبی بابابزرگ می ماندیم، اما افسرده نبودیم. دبیرستانی بودیم، زنگ نمی دانم شیمی یا ادبیات یا هرچیز دیگر، ناگهان باران می گرفت، سَرها بر میگشت سمت پنجره، چند ثانیه کسی از درس نمی گفت و معلم سؤالی نمی پرسید و این روند روزهای روزهایِ روزهای بارانی که کم هم نبودند تکرار می شد، اما ما افسرده نبودیم. 

باران که می آید هوس چای و خورشت فسنجان و یک آغوشِ گرم می کنم، هوس خندیدن و آرام بودن و موسیقی و نوشتن و قدم زدن و خواندن و شاید رقصیدن. هوس هرچیز خوب توی دنیا که نشانی از افسردگی ندارد. دایی ع اشتباه می گفت. پاییز که میشود مردم شمال افسرده نیستند، منتظرند، منتظرِ باران ِ بی امان، منتظر صدای قطره ها روی سقف های شیروانی، منتظر پنجره ی بخار گرفته و دستهایی که دور کمر زن ها و شانه ی مردها حلقه شود و صدایی که آرام آرام از عشق بگوید...

گاه نوشت های یک آبی/بنفش...
ما را در سایت گاه نوشت های یک آبی/بنفش دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : iblueviolete بازدید : 89 تاريخ : چهارشنبه 17 شهريور 1395 ساعت: 1:39